کد خبر: ۶۴۴
۲۴ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

گفت‌وگو با زوجی که از تلاطم اعتیاد و خودکشی گذشتند و با هم ازدواج کردند

اگر جایی دیگر با این زن و شوهر روبه‌رو می‌‌شدم حتی برای یک بار هم که شده این فکر به ذهنم خطور نمی‌‌کرد که هر دو از چه مهلکه‌ای نجات پیدا کرده‌اند. چند روزی بیشتر از ازدواج این زن و شوهر نگذشته که مقابل ما می‌‌نشینند و از تجربیاتشان می‌‌گویند. از روزهایی که هر دو به آخر خط رسیدند. محبوبه و حسین هر دو یک بار مرگ را تجربه کرده‌اند، آن‌ها روزهای سختی را پشت سر گذاشته‌اند و بعد از پشت سر گذاشتن دردهایشان بسیار بیشتر از من و امثال من خدا را باور دارند.

موهای مشکی‌اش از زیر روسری بیرون زده، صورت سرخ و سفیدی دارد و چشم‌هایش برق می‌‌زند. محبوبه کنار همسرش نشسته و خودش را بیشتر به او نزدیک می‌‌کند. حسین ماسکی نصفه و نیمه به صورت دارد. قدبلند و خوش‌چهره است. اگر جایی دیگر با این زن و شوهر روبه‌رو می‌‌شدم حتی برای یک بار هم که شده این فکر به ذهنم خطور نمی‌‌کرد که هر دو از چه مهلکه‌ای نجات پیدا کرده‌اند.
چند روزی بیشتر از ازدواج این زن و شوهر نگذشته که مقابل ما می‌‌نشینند و از تجربیاتشان می‌‌گویند. از روزهایی که هر دو به آخر خط رسیدند. محبوبه و حسین هر دو یک بار مرگ را تجربه کرده‌اند، آن‌ها روزهای سختی را پشت سر گذاشته‌اند و بعد از پشت سر گذاشتن دردهایشان بسیار بیشتر از من و امثال من خدا را باور دارند. 

محبوبه و حسین می‌‌خواهند با عشق دردهای هم را دوا کنند. برگشتشان از مرگ باعث شده است فکر ‌کنند کار نکرده‌ای دارند. وظیفه‌ای که خدا مقدر کرده و هنوز معلوم نیست چه چیزی خواهد بود، اما آمده‌اند تا نویدبخش آدم‌هایی باشند که اعتیاد را آخر راه می‌‌دانند و امیدشان به ته رسیده است. در طول مصاحبه موضوعی که توجهم را جلب می‌‌کند و آن‌قدر قلقلکم می‌‌دهد که به زبانش می‌‌آورم این است که آن‌ها هیچ حرف نگفته‌ای و هیچ رازی بینشان نیست. در ادامه گپ و گفت 3ساعته با این زوج جوان را بخوانید. 

 

قصه تکراری رفیق بد

حسین 2 خواهر و 3برادر دارد. پدرش کارگر میدان بار بود و با همان ماشین باری خرج خانواده‌اش را درمی‌آورد: «خانواده‌ام آدم‌های مذهبی‌ای بودند. پدرم برای من و خواهر و برادرهایم چیزی کم نمی‌‌گذاشت. صبح تا شب کار می‌‌کرد تا دست پر به خانه بیاید.»
حسین اهل درس و مدرسه بود و درس‌خوان، اما ولخرجی‌‌های پسرهمسایه باعث شد وسوسه شود که راه صدساله را یک شبه طی کند: «دوم راهنمایی بودم که درس و مشق را بوسیدم و گذاشتم کنار هر چه برادرهای بزرگ‌ترم اصرار کردند که درس بخوانم توی کتم نرفت که نرفت. احساس بزرگی می‌‌کردم. دلم می‌‌خواست مثل پسرهای همسایه روبه‌رویی که مدام در حال بریز و بپاش بودند من هم دستم توی جیبم باشد. برادرهایم برای اینکه به من فشار بیاورند و من را به مدرسه برگردانند خیلی سخت می‌‌گرفتند، اما آن‌ها هر چه بیشتر سخت می‌‌گرفتند من مصمم‌تر می‌‌شدم که دست از کار خودم نکشم.»

 

شانزده سالگی و تجربه اولین مصرف

حسین معتقد است هر چقدر هم خانواده فرزندشان را با نان حلال بزرگ کند و راه و چاه را یادش دهد، اما اجتماع نقش مهمی‌ در به بیراهه رفتن آدم‌ها دارد: «من فرزند آخر خانواده بودم. هیچ کدام از برادرهایم هم اهل دود و دم نبودند اما وقتی هنوز 13یا 14سال بیشتر نداشتم با بچه‌های محله یواشکی مشروب می‌‌خوردم. اولین باری که پای مصرف مواد نشستم ماه محرم بود . 20نفر بودیم که در خانه یکی از بچه‌ها جمع شدیم. مواد خریدیم و دور هم مصرف کردیم. بار اولم بود با 3 دود حسابی سرحال شدم و بدون خستگی تا حرم پیاده رفتم. فکرش را هم نمی‌‌کردم که این شوخی‌ها و خنده‌ها کار دستم بدهد. تا وقتی به سربازی بروم با برادرهایم در مغازه کار می‌‌کردم. من فرزند آخر خانواده بودم. برادرها و خواهرها ازدواج کردند و به سر زندگی‌شان رفتند. »

 

کار مال تراکتور است

حسین را سربازی هم تغییر نداد: «از سربازی که برگشتم کلا طرز فکرم عوض شده بود. با خودم فکر می‌کردم کار مال ماشین است. چه دلیلی دارد من این همه کار کنم.»
حسین سرکار نمی‌رفت و باز همان پسرهای همسایه الگویش در این دوره بیکاری بودند: « هر روز از صبح به خانه همسایه روبه‌رویی می‌رفتم. از آن 6 برادر ۴ نفرشان به خلاف کشیده شده بودند. همه چیز هم در بساطشان بود . وقتی پای مواد صنعتی نشستم‌ تصوری از آن نداشتم. همسایه‌مان می‌‌گفت این مواد انرژی‌زاست و از تایلند وارد می‌‌شود. من هم به همین هوا با آن‌ها مصرف را شروع کردم. پول نداشتم برای همین وسوسه شدم که هم مصرف کنم و هم بفروشم.»

 

گوشتی که کنار خانه خراب می‌‌شد

حسین بغض می‌کند. پشیمانی را به وضوح از بین حرف‌هایش می‌شود فهمید. به گوشه‌ای خیره می‌‌شود و می‌‌گوید: «پدرم مرد آبروداری بود. می‌دانست کار نمی‌کنم و پولی که به دست می‌‌آورم از راه حلال نیست. برای همین به من اجازه نمی‌‌داد حتی یک نان برای خانه بخرم. خاطرم هست یک روز از بیرون گوشت خریدم و گوشه‌ای کنار آشپزخانه گذاشتم. مادرم دست به آن نزد. گوشت همان گوشه کنار آشپزخانه آن‌قدر ماند تا فاسد شد. آن‌ها با این رفتارشان به من درس می‌‌دادند که لقمه حرام جایی در خانه و زندگی ما ندارد. مصرفم به مرور زیاد شد، ولی کنار مصرف مواد صنعتی، قرص‌های خواب‌آور قوی می‌خوردم. آن‌قدر قوی که من را بخواباند و پدر و مادرم از بی‌خوابی‌هایم به چیزی شک نکنند. کسی حریفم نمی‌‌شد. خواهر و برادرهایم ازدواج کرده بودند. پدرم هم از بزرگ ‌کردن‌ 6 فرزند خسته بود و من را به حال خود رها کرده بود.»

 

از هیچ کس نمی‌ترسیدم حتی پلیس

حسین مدتی خرده فروش بود و مدتی بعد برای به دست آوردن پول بیشتر عمده فروشی را پیشه کرد. از این دست به آن دست یکی دو میلیون به جیب می‌زد، اما می‌دانست اگر با حجم بالایی از مواد گرفتار شود اعدام کوچک‌ترین تاوانش است. حسین در روزهای جوانی و جاهلی، اصلا ترسی در وجودش نبود. هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد که یک روز مأمور‌ها او را بگیرند: «با خودم می‌گفتم مأمورها حریفم نمی‌‌شوند. اصلا ترسی از کسی نداشتم. مواد صنعتی را به هر کسی که طالبش بود حتی پسرهای نوجوان می‌‌فروختم. بالاخره یک بار گرفتار پلیس شدم. خاطرم هست من و 3نفر از دوستانم برای فروش مواد صنعتی در خودرو نشسته بودیم. ۴۰ گرم مواد صنعتی در جیبم و 10گرم هم در ماشین همراه دوستانم بود. وقتی مأمور‌ها رسیدند من با همان ۴۰ گرم فرار کردم. مأمورها 2 نفر از دوستانم را گرفتند. من صاحب اجناس بودم. آن‌ها به سرعت هویتم را شناسایی کردند. پلیس برای پیدا کردن من و اجناسم شبانه به خانه ما ریخت. چند روز بعد پدرم خانه را با کمترین قیمت به فروش گذاشت. از آن شب تا 6ماه فراری بودم.»

 

با کفش می‌خوابیدم

یک شب از تاریکی استفاده کرد و به خانه برگشت تا از پدرش بخواهد به خاطر او خانه را زیر قیمت نفروشد: «به دست و پای پدرم افتادم که خانه را نفروشد. گریه کردم و گفتم این کار را نکند، اما پدرم گفت سال‌ها با آبرو زندگی نکرده‌ام که به خاطر تو مأمور‌ها به خانه‌ام بیایند و آبرویم برود. چند روز بعد پدرم خانه را فروخت و در یک روستا خانه دیگری خرید. با اینکه فرزند صالحی نبودم، اما این کارش هم بی‌علت نبود. می‌خواست در شرایط موجود سرپناهی داشته باشم. 6ماه تمام فراری بودم. شب‌ها از ترس با کفش می‌خوابیدم.»
اما بالاخره یکی دیگر از دوستان حسین را هم گرفتند. او از فروش خانه پدر و نشانی جدید پدر حسین با خبر بود: «روزی که من را دستگیر کردند خانواده‌ام برای سفر به میامی رفته بودند. در خانه پدرم کسی نبود. به خانه رفتم و دوش گرفتم. می‌‌خواستم از خلوتی خانه استفاده و مواد‌ مصرف کنم و بعد خودم را به آن‌ها در میامی برسانم، اما مأمور‌ها به خانه ریختند و من را بردند.»

 

خواب شیرین اولین شب حبس

ماه‌ها دربه دری باعث شده بود خواب و خوراک از حسین سلب شود: «اولین شبی که من را گرفتند آن‌قدر راحت خوابیدم که هنوز شیرینی آن خواب را به خاطر دارم. وقتی مادرم برای بار اول به ملاقات آمد گریه می‌کرد. به او گفتم مادر گریه نکن که راحت شدم. 15روز خوابیدم. بعد از ۱۵ روز تازه به خودم آمدم و فهمیدم کجای ماجرا هستم. 6سال و نیم حبس داشتم. وقتی ۲۲ ساله بودم به زندان رفتم و در ۲۸ سالگی از زندان آزاد شدم. روزهای سختی بود. وقت نمی‌گذشت. گاهی آن‌قدر دلتنگ می‌شدم که تحمل کسی را نداشتم. مدتی که از حبسم گذشت. طی این مدت دو سه بار به مرخصی آمدم و تنها یک بار پاک ماندم. از بارهای بعد باز همان آش بود و همان کاسه. وقتی به زندان برمی‌‌گشتم موادی برای مصرف نبود برای همین به قرص‌های آرام‌بخش و خواب آور قوی روی می‌‌آوردم. دلتنگی و حال خراب مجال نمی‌‌داد که دست از پا خطا نکنم.»

 

مار خورده و افعی شدم

حسینی که از زندان آزاد شده بود انگار مارخورده و افعی شده بود: «از زندان که بیرون آمدم تجربه‌های عجیبی داشتم. ارتباطاتم بیشتر شده بود. مصرف مواد آن هم از نوع صنعتی روز به روز حالم را خراب‌تر می‌‌کرد طوری که فکرهای عجیب و غریبی به سر می‌‌زد. گاهی با خودم فکر می‌‌کردم نکند به خانه‌مان حمله کنند و دزدها دار و ندارمان را ببرند و پدر و مادرم را بکشند. مصرف مواد من را دچار وسواس فکری کرده بود. این فکر گاهی ساعت ۲ نصف شب به ذهنم می‌‌رسید. این تصور آن‌قدر آزارم می‌‌داد که نصف شب از خانه دوستم به خانه خودمان می‌‌رفتم تا به آن‌ها سرکشی کنم. از سویی قرص‌های آرام بخش و خواب‌آورهای بسیار قوی و از سوی دیگر کریستال مصرف می‌‌کردم. فشارهای روحی هم من را به مرز جنون می‌‌رساند. طوری که بالاخره دست به خودکشی زدم.»

 

از آنجایی که بنا نبود آن روز پایان زندگی‌ام باشد و خداوند برایم چیز دیگری مقدر کرده بود مادرم به حمام آمده بود و با خون‌های روی زمین مواجه شد. رد خون را گرفته و به آغل کفترم رسیده بود. 

 

رد خون

آن روز را خوب به خاطر دارد. رد آن خاطره هنوز روی مچ دو دستش به چشم می‌خورد: «پدر و مادرم به کارهای روزمره‌شان مشغول بودند. من اما در حمام با تیغ به جان دست‌هایم افتاده بودم برای اینکه آن‌ها متوجه موضوع نشوند روی دو دستم لیف حمام کشیدم و به آغل کفتر‌هایم در بالای بام پناه بردم. با دست‌هایی که از آن خون فواره می‌زد بین کبوتر‌ها نشستم تا بمیرم. در بین راه انتقال به بیمارستان چند باری به هوش آمدم و از هوش رفتم هر کدام از دست‌هایم ۷۵ بخیه خوردند. 3روز بی‌هوش بودم وقتی به هوش آمدم فهمیدم جان سالم به در برده‌ام. حالم که بهتر شد دوباره مصرف را شروع کردم.»

 

یک بار دیگر پوچی

یک بار دیگر فکر خودکشی به جان حسین می‌افتد: « دلم می‌خواست نباشم. به خودم می‌‌گفتم علت زنده بودنم چیست؟ چرا باید زندگی کنم دوباره دلم خواست بمیرم. رفتم و از بازار طناب، چراغ قوه و... خریدم این بار می‌‌خواستم خودم را دار بزنم. با طناب زیر بغل با تاکسی مسیر نقندر را در پیش گرفتم. شب بود و همه جا تاریک. وقتی به مقصد رسیدم نمی‌دانم چرا راننده تاکسی کتابی از علی اکبر دهخدا به دستم داد که درباره ضرب‌المثل‌های ایرانی بود. چراغ قوه‌ را در آوردم و گوشه‌ای نشستم و کتاب را ورق زدم. باورتان می‌‌شود آن کتاب من را به زندگی پیوند داد؟ از خودکشی پشیمان شدم با خودم گفتم شاید باید زندگی کنم. شاید زنده ماندنم علتی دارد.»

 

خسته نشدی؟

حسین آخر مصرف مواد و خماری را دید. دیگر از شرایط موجود خسته بود و دلش می‌خواست راه رفته را به هر قیمتی شده برگردد: «شوهر خواهری داشتم که خودش با مواد ناآشنا نبود. او از وضعیت ظاهری‌ام فهمیده بود مواد مصرف می‌‌کنم. هر بار که من را می‌‌دید فقط یک جمله می‌‌گفت خسته نشدی؟ گاهی به من می‌‌گفت هر وقت خسته شدی به من خبر بده. یک روز به او زنگ زدم و گفتم بیا که خسته شدم. نشانی دادم. شوهرخواهرم آمد و من را برای ترک به کمپ برد. خودم خواستم که ترک کنم بعد از ۱۵ روز پاک شدم و حالا که مقابلتان نشسته‌ام دقیق 2سال از پاکی‌ام می‌گذرد.»

 

 محبوبه را در خانه دوست مشترکمان دیدم. می‌‌دانستم او هم مواد مصرف می‌‌کند می‌دانستم او قبل از این ازدواج کرده و می‌‌دانستم زندگی سختی داشته و می‌‌دانستم از من هم بزرگ‌تر است، ولی این را هم می‌دانستم که هیچ زنی مانند او من را درک نمی‌‌کند.

 

دوست مشترک و آشنایی با محبوبه

ادامه می‌دهد: «طی این مدت که برای ترک و جلسه‌های مشاوره رفت و آمد می‌کردم محبوبه را در خانه دوست مشترکمان دیدم. می‌‌دانستم او هم مواد مصرف می‌‌کند می‌دانستم او قبل از این ازدواج کرده و می‌‌دانستم زندگی سختی داشته و می‌‌دانستم از من هم بزرگ‌تر است، ولی این را هم می‌دانستم که هیچ زنی مانند او من را درک نمی‌‌کند. به همین دلیل به ازدواج با محبوبه فکر کردم. همین باعث شد ازدواجمان سر بگیرد.»

 

داستان محبوبه

محبوبه خودش را این‌طور معرفی می‌کند: «۳۶ ساله هستم و تهران به دنیا آمدم. خانواده مرفه و تحصیل‌کرده‌ای داشتم. یک خواهر و یک برادر دارم و فرزند بزرگ خانواده هستم. پدرم در تهران تولیدی پوشاک بزرگی داشت. فیلمنامه می‌نوشت و کارمند دانشگاه صنعتی شریف هم بود، اما همه زندگی‌اش را پای قمار گذاشت. آخرش هم به دلیل کلاهبرداری از عمویم به مشهد کوچ کرد. دوازده ساله بودم که به مشهد آمدیم. پدرم همه دار و ندارش را در تهران از دست داد. به مشهد که آمدیم در طلاب خانه‌ای کرایه کردیم. چیزی طول نکشید که پدرم یکی از قمارباز‌های معروف شهر شد. او را به اسم رضا تهرانی می‌‌شناختند. یکی از اتاق‌های ما قمارخانه بود و مدام مردهای جورواجور در خانه ما رفت و آمد می‌‌کردند. صاحبخانه‌مان خواهری داشت که همسن و سالم بود. من و او با هم به مشروب‌های داخل انباری خانه‌شان ناخنک می‌زدیم و از همان زمان سیگار کشیدن را هم شروع کردم. وقتی باشگاه می‌رفتم با دختری آشنا شدم که اهل همه چیز بود. با او بنگ کشیدن را تجربه کردم. مدتی هم پدرم در یک قالیشویی کار می‌کرد. صاحب قالیشویی مرد ۳۰ ساله‌ای بود. او من را که ۱۳ سال بیشتر نداشتم دیده بود و می‌خواست. سن و سالی نداشتم و به سختی از ازدواج با او خلاص شدم.»

محبوبه به صورت حسین خیره می‌شود و ناگهان شلیک خنده‌اش اتاق را پر می‌کند. همان‌طور که می‌خندد می‌گوید: «آن‌قدر آن خواستگارم قدبلندو چهارشانه بود که از این در تو نمی‌آمد.» (هر دو بلند بلند می‌‌خندند.)

 

شلاق در ملأعام

برای یک دختر 14ساله چقدر می‌تواند سخت باشد وقتی خبردار می‌شود پدرش را در ملأعام شلاق می‌زنند: «پدرم دست بردار نبود. آن‌قدر شرارت کرد و به قمار اصرار داشت تا یک بار او را در ملأعام شلاق زدند و به زندان انداختند. طی همان مدت خواستگار خوبی داشتم. پدرش عرب زبان بود و در یکی از کشورهای عربی تجارت می‌کرد. پسرش من را در راه مدرسه در خیابان دیده و پسندیده بود. آن‌ها به خواستگاری آمدند، اما مادرم جریان زندانی شدن پدرم را مخفی کرد و به آن‌ها گفت او در مسافرت به سر می‌برد. خانواده همسرم آدم‌های ثروتمند و سرشناسی بودند وقتی متوجه شدند پدرم شلاق خورده و خوشنام نیست انگار من را به اسیری گرفتند.»

 

 همسرم مرد ثروتمندی بود. کار و بار خوبی هم داشت. چیزی نگذشت که باردار شدم، اما این همه ماجرا نبود. همسرم به مواد صنعتی اعتیاد شدید داشت و برای ساکت کردنم من را هم پای بساطش کشاند

 

خودکشی با 200قرص اعصاب

تمام مدت مانند یک کلفت در خانه خانواده همسرش کار می‌کردم و از آن‌ها کتک می‌خوردم: «از نظر آن‌ها من یک عروس بی‌ارزش بودم. دختری که اجازه نداشت به منزل پدرش برود. کار به جایی رسید که قرص‌های اعصاب یکی از اقوام همسرم را دزدیدم و با خوردن 200قرص اعصاب خودکشی کردم. آن‌ها از ترس اینکه مشکلی برایشان پیش بیاید من را به دکتر نبردند. ۴۵ روز در کما بودم و بعد از ۴۵ روز در منزل پدر همسرم به هوش آمدم. بعد از این ماجرا افسردگی شدید گرفتم. مدت زیادی نگذشت که از همسرم قبل از اینکه زندگی مشترکمان را تشکیل بدهیم طلاق گرفتم. مدتی گذشت و این بار با مردی آشنا شدم که فکر می‌کردم من را از شرایط سخت خانه نجات می‌دهد.

 همسرم مرد ثروتمندی بود. کار و بار خوبی هم داشت. چیزی نگذشت که باردار شدم، اما این همه ماجرا نبود. همسرم به مواد صنعتی اعتیاد شدید داشت و برای ساکت کردنم من را هم پای بساطش کشاند. بار سوم که مواد صنعتی مصرف کردم آن‌قدر حالم بد شد که کارم به بیمارستان رسید. طی دوره بارداری از همسرم کتک می‌خوردم. او علاوه بر اعتیاد دست بزن هم داشت. همسرم داروندارش را پای مواد از دست داد و ما در یک مغازه زندگی می‌ کردیم. در همان شرایط سخت که دخترم به دنیا آمده بود همسرم ناپدید شد. نداری از یک طرف و از سوی دیگر افسردگی بعد از زایمان حال مرا آن‌قدر خراب کرده بود که نمی‌‌دانستم باید چه کار کنم. درآمدی هم نداشتم. خانواده‌ام هم من را قبول نمی‌‌کردند. اعتیاد مشکل دیگرم شده بود. در همان شرایط در خانه، سبزی پاک می‌‌کردم و در اطراف حرم می‌‌فروختم. در تمامی‌ مدت دخترم را به سینه می‌‌فشردم و با خودم از این کوچه به آن کوچه می‌بردم.»

 

دخترم را تحویل بهزیستی دادم

عرصه آن‌قدر بر محبوبه تنگ شد که ناچار تصمیمی مهم گرفت: «دخترم را به بهزیستی تحویل دادم. خیلی دوستش داشتم، ولی می‌‌ترسیدم آسیب ببیند. وقتی مواد مصرف می‌‌کردم حالم خراب می‌شد. گاهی سر به بیابان می‌گذاشتم. یک بار 8ساعت در بیابان پیاده راه افتادم. همه سرو لباسم گلی شده بود. وقتی مردم من را از بیابان پیدا کردند و به کلانتری بردند مأمورها از ظاهرم فکر کردند که بیمار روانی هستم و من را به مرکز روانی ابن سینا تحویل دادند. از آن روز به بعد بارها در بیمارستان حجازی و ابن‌سینا بستری بودم. دوره‌ای که در بیمارستان حجازی بستری شدم شروع به نوشتن شعر کردم. چند بار حسین را در خانه دوست مشترکمان دیده بودم. از همان بار اول عاشقش شدم؛ اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم قسمت شود و با هم ازدواج کنیم. همیشه فکر می‌کردم امکانش وجود ندارد. طی مدتی که حسین در زندان به سر می‌برد من در بیمارستان حجازی بستری بودم. در این مدت شروع به نوشتن اشعارم کردم. دلم می‌خواست بنویسم و بنویسم. چندین دفتر شعر حاصل همان سال‌هایی است که در حجازی صبحم را شب می‌‌کردم. در این مدت نوشتن داستان زندگی‌ام را شروع کردم. آرایشگری یاد گرفتم. یک بار وقتی مرخص شدم اوضاع خانه از قبل هم بدتر شده بود. پدرم در زندان بود، مادرم مواد مصرف می‌کرد و برادرهایم به راه‌های خلاف کشیده شده بودند. آن‌قدر اوضاع خانه خراب بود که دوباره وضعیت روحی‌ام به هم ریخت. خودم با پای خودم به حجازی برگشتم. بعد از مدتی با گروهی آشنا شدم. حسین هم از زندان آزاد شده و ترک کرده بود. من را هم برای ترک تشویق می‌‌کرد. من گاهی به خانواده حسین سر می‌زدم. از اینکه آن‌ها خانواده خوشنام و مذهبی هستند لذت می‌بردم. در واقع خانواده‌ نداشته‌ام را در منزل حسین جست‌وجو می‌کردم و بالاخره ازدواجمان سر گرفت.»

 

حسین نیاز به کار دارد و محبوبه به جهیزیه

حسین از وقتی ترک کرده در کاشان همراه برادرش آشپزی می‌کند. این دوری برای محبوبه و حسین طاقت‌فرساست: «اگر حسین در مشهد کار و باری داشته باشد من از آوارگی نجات پیدا می‌کنم چون همان‌طور که گفتم خانواده درستی ندارم. در حال حاضر یکی از برادرهایم خانه مجردی دارد و برادر دیگرم در زندان است. مادرم ترک کرده و پدرم همچنان بیکار به روال قبلش ادامه می‌دهد. از طرفی توان خرید جهیزیه هم ندارم که زندگی مشترکمان را زودتر تشکیل بدهیم.»

 

مهریه دو رکعت نماز شب

محبوبه زنی محکم و پرانرژی است. او درس‌های زیادی از زندگی گرفته و لااقل می‌‌داند پول منتهای خوشبختی نیست چون مهریه‌اش دو رکعت نماز شب هدیه به حضرت زهرا(س) است. آن‌ها چند روزی بیشتر از عقدشان نمی‌گذرد، اما نیت کرده‌اند پسرشان در راه پیشگیری از اعتیاد وقف باشد. حسین و محبوبه کارهای زیادی برای انجام دادن دارند.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44